از خوشبختی مرد داشتن همسر شایسته است
پیامبر اکرم
بعضی که خود را خیلی زیرک و رند معرفی می کنند گاه به جای یک ظرف چند ظرف می آورند یعنی به جای یک همسر دو یا چند همسر اختیار می کنندانهم به گمان ارامش وراحتی بیشتر !
ولی خداوند زیرک تر از انهاست و برای کسی که دو همسر دارد نیمی از ارامش را در یک همسر و نیم دیگر را در همسر دیگر قرار می دهد وحال شما خود بگو یک کاسه بودن بهتر است یا چند کاسه بودن!
آیا به زحمتش می ارزد؟
(محمد رضا رنجبر)
هیچ کس حرفی نمی زد و سکوت سنگینیفضا را پر کرده بود که ناگهان غلامعباس که پسری شاد وسر حال بود از جایش بلند شد وچراغ سنگررا
خاموش کرد همه جا در تاریکی فرو رفت .
همه مات و حیران این کار او شدند و فکر می کردند یک شوخی دیگر در راه است.
اما او بعد از چند لحظه با صدایی بغض الود گفت:گروهان ویژه یعنی گروهان
100درصد شهید .
حالا هر کسی که می خواهد بماند وهر کس می خواهد برود.
بعد از این کلام او که تداعی کننده شب عاشورا بود ,بناگاه گریه
شوق بچه ها بلند شد .گریه ای از سر سوز و گداز این یعنی ما می خواهیم در گروهان ویژه باشیم .فردا عملیات که شروع شد او پیشاپیش همه حرکت می کرد.
نزدیکی های خط به مکانی رسیدیم که اب زیادی در انجا جمع شده بود,هنگام نماز ظهر بود از زمین و زمان گلوله می بارید ,در گوشه وکنار بچه ها وضو می گرفتند ومشغول نماز شدند.
در رکعت دوم نماز بودند که کسی از پشت سرچفیه را از پشت سرم باز کرد
و گفت: مخلص خداوقتی نمازت تمام شد بیا از من بگیرش .
این صدا,صدای خالقی بود. بعد از سلام نماز , با شنیدن نام هواپیما هر کسی به دنبال سر پناهی می گشت ومن در کنار خاکریز دراز کشیده بودم .
ناگهان یاد خالقی افتادم .سر بلند کردم.در حاشیه دژ هنوز داشت نماز می خواند
لحظات سختی بود .صدای هجوم مجدد هواپیما ها وبه دنبال ان بارش بمبهای خوشه ای بر سر بچه ها همه را میخ کوب کرد ,غوغایی به پا شده بود .بچه ها مقاومت می کردند وارپی جی می زدنند .
انفجار بعد انفجار ,زمین و اسمان به لرزه در امده بود .در لابه لای صدای رگبار ضد هوایی وتیر بار ,فریاد محمد حسین مرا به خود اورد که می گفت
:خالقی پرید.***از دور نگاه کردم .با سرعت به طرف او سینه خیز راه افتادم
.نفسم بند امده بود .
بمب خوشه ای به وسط سرش اصابت کرده بود.نصف بدنش پودر شده بود .
خون اطراف بدنش را فرا گرفته بود .نگاهم به زیر پای او افتاد .چفیه من غرق در خون بود و او نیمه بدن به نماز ایستاده بود .
مات و مبهوت تماشایش می کردم . اشک از چشمانم سرازیر شده بود
وصحنه تلخ در برابر دیدگانم بود .ارام چفیه خونین را زیر پایش کشید م
محو تارو پود چفیه شدم .به خون و گوست و پوست او رنگ کرفته بود .
بوی خوشی همه جا را پر کرده بود .
بوییدن داشت ان چفیه ...بوی بهشت میداد... خفته بیدار از جعفر طیار