سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه مایه عبرت گرفتن است و از لغزش ایمن می سازد و پشت گرمی می آورد . [امام علی علیه السلام]
DOKOHE
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» مردی به مقصد کربلا

مردی به مقصد کربلا (نامجو)

بر خلاف خُلقش که اصلاً به دنبال نام و شهرت و مقام نبود. به قول معروف، نام را در گمنامی می‌جست، اسمش نامجوی بود. در یکی از روزهای سرد سال 1317 در بندر انزلی متولد شد،‌ 26 آذر ماه.

?

در همان دوران جوانی و نوجوانی هر از چند گاهی به زیارت امام(ره) می‌رفت و این دیدارها در زندگی او تأثیر زیادی داشت. گویی روح تازه‌ای در کالبد موسی دمیده شده است. دیگر همیشه با وضو بود و هفته‌ای چند روز روزه می‌گرفت. پس از چندی با اینکه امام(ره) به ترکیه تبعید شدند، ولی تحول فکری سید موسی پا بر جا ماند و او توانست در بعضی از دوستان نزدیکش نیز تحولی ایجاد کند...

?

سال 1349 به فکر ازدواج با یک دختر محجبه افتاد که فرایض دینی برایش مهم باشد. عروسی ساده خود را در منزل خواهرش گرفت. شهید بهشتی هم در این مراسم شرکت کرده بودند.

?

یک روز دایی موسی ما را برای شرکت در راهپیمایی سوار فولکس خود کرد و با هم به طرف دانشگاه رفتیم. آن روز چون دیر شده بود، دایی لباس ارتشی‌اش را عوض نکرد. بچه‌ها با دیدن دایی با لباس نظامی ترسیدند و دایی وقتی متوجه شد، مشتش را گره کرد و شعار مرگ بر شاه داد، مردم هم به دنبال او.

?

وقتی که جنگ شروع شد نامجوی به عنوان فرمانده دانشگاه افسری، پشت تریبون رفت و پس از ذکر نام خدا با چشمانی اشکبار گفت: «هل من ناصر ینصرنی؟» این کلام او اشک از دیدگان همه جاری کرد. بلافاصله ادامه داد: «عزیزان! عراق تا پشت دروازه‌های اهواز رسیده است، ما احتیاج به نیرو داریم تا با این تجاوز مقابله کنیم.»

?

او یک سرباز برجسته و با تمام وجود عاشق امام(ره) بود. زمانی که بنی‌صدر برای سوار شدن به بالگرد وارد محوطه چمن دانشگاه افسری شد و شعار «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» را از مکانی که نامجو فرمانده آن بود شنید، گفت: «دانشگاه افسری هم از دست رفت.»

?

زندگی ما با سختی­های فراوانی شروع شد. گاهی من از رنج­های زندگی به او گله می‌کردم. اما او با کلام متین و گیرایش به من آرامش می‌‌داد. در مقابل تمام مسائل زندگی جدی بود و هر وقت لازم می‌شد، خیلی دوستانه مسائل را گوشزد می‌کرد.

?

مرتب روزه می‌گرفت و خیلی وقت­ها نماز شب می‌خواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گریه می‌کرد که اتاق به لرزه می‌افتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار می‌شدیم. او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی­مان در منزل اجاره‌ای زندگی می‌کردیم. در آن زمان ارتش به پرسنل، خانه سازمانی می‌داد و وقتی من از او خواستم که منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند.

?

شهادت آرزویش بود. در نیمه‌های شب، وقتی به نماز می‌ایستاد، با خدا راز و نیاز می­کرد و با اشک و ناله‌های بلند از خدا آرزوی شهادت را می‌کرد. او درباره شهادتش با بچه‌ها صحبت کرده بود.

?

پس از پایان عملیات ثامن‌الائمه(ع)،‌ نامجوی به همراه تعدادی از مسئولان ارتش و شورای عالی دفاع، برای سرکشی به جبهه آبادان رفت. پس از بازدید تصمیم به بازگشت گرفتند. سرانجام هواپیمایی که حامل تعدادی از مجروحین بود، آماده شد و نامجوی، سرلشکر فلاحی و سرتیپ فکوری، یوسف کلاهدوز و محمد جهان‌آرا به طرف هواپیما رفتند. در پای هواپیما یکی از نمایندگان مجلس که برای بدرقه آمده بود، از نامجوی پرسید: «شما کجا می‌روید؟» او با لبخند گفت: «به کربلا!» ساعتی بعد خبر سقوط هواپیما و شهادت گروهی از بهترین‌ها، دل امام(ره) را اندوهگین ساخت.

 




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » fake ( دوشنبه 87/12/5 :: ساعت 12:56 صبح )
»» فتح المبین

هر چه هست همین‌جاست؛ توی کوچه‌های خاکی (فتح‌المبین)

اگر تپه به تپه، وادی به وادی این سرزمین زبان داشت از حماسه‌های فرزندان این سرزمین می‌گفت. از پل ناجیان که عبور می­کنی،‌ به شیارهای معروفی می‌رسی که ماه‌های نخست جنگ، شاهد حماسه‌های بسیار بودند: شیار شیخی، شیار المهدی، شیار شلیکا.

این منطقه، عملیات فتح‌المبین را در خود دیده است و امتداد این جاده می‌رسد به سایتهای رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابوسلبی‌خات و رودخانه رفاعیه.

سایتهای چهار و پنج که قبل از انقلاب بنا شده بودند، بهترین ارتفاع منطقه بودند و مسلط بر عراق و ایران. عراق همان اوایل جنگ، دست گذاشت روی این ارتفاعات و آنها را از ما گرفت. و با استفاده از موقعیت و ارتفاع همین سایتها بود که راحت دزفول، اندیمشک، شوش و جاده اندیمشک به اهواز را با موشک زمین به زمین می‌زد. گذشته از این، از این موقعیت می‌شد پرواز هواپیماها را هم کنترل کرد. کلید یا چشم منطقه اینجا بود. صدام هم خیلی مواظب آنها بود که از دستشان ندهد. آن‌قدر نیرو برای محافظت از این منطقه آورده بود که غرور گرفته بودش و می‌گفت: اگر ایرانیها سایتها را بگیرند، کلید بصره را هم به‌شان می‌دهم. این ژست صدام را داشته باشید تا بعد!

دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتح‌المبین کلید خورد. در استخاره محسن رضایی برای آزادسازی این مناطق سوره فتح آمد و نام عملیات فتح‌المبین گذاشته شد. رمزش را هم گذاشتند: یا فاطمه زهرا(س).

مرحله اول عملیات، عبور رزمنده‌ها از شیارها بود که به کمین عراقیها خوردند. در همین شیارها بود که خیلی‌ها شهید شدند. این را گفتم که بدون وضو وارد نشوی، و قدم که برمی‌داری، مواظب باشی... .

عراق که هوشیار بود، مرحله اول را دوام آورد، حتی حمله هم کرد و تعدادی از نیروهای ما را اسیر گرفت. مرحله اول، خدا ما را نجات داد و فتح خدا آغاز شد.

مرحله دوم و سوم عملیات، عراقیها چنان ضربه‌ای دیدند که راهی جز فرار نداشتند. آنها اصلاً انتظار نداشتند ایرانیها به این قوت جلو بیایند و به پادگان عین‌خوش برسند. دیگر برای آن‌ها جای ماندن نبود.

هفت روز از فروردین 61 گذشته بود که سایت‌ دست رزمندگان اسلام بود. اما صدام به وعده‌ای که داده بود، هیچ وقت عمل نکرد و این برای او درس عبرتی نشد که دیگر خط و نشان نکشد، در خرمشهر هم همین حرف‌ها زد؛ اما دو ماه بعد از این، آنجا را هم مفتضحانه رها کرد و رفت تا دیگر جرأت نکند وعده وعید بدهد.

در فتح‌المبین، عراقیها به گونه‌ای غافلگیر شدند که کلی اسناد و مدارک و چمدانهای محرمانه با خودشان داشتند، گذاشتند و رفتند. ماشینهایشان که در گل گیر می‌کرد رها می‌کردند و پا به فرار می‌گذاشتند. اگر ما در طول جنگ ده کامیون سند از عراق گیرمان آمده باشد، نه کامیون آن در همین منطقه فتح‌المبین بود.

اگر فتح خدا نبود و اگر ما در فتح‌المبین پیروز نمی‌شدیم، با پنج عملیات هم نمی‌شد، این زمین‌های بزرگ و سایت‌ها را آزاد کرد. چرا که عراقی‌ها تا این مرحله حالت هجومی داشتند. از این عملیات به بعد، عراقیها دست و پایشان را جمع کردند. میدان مین گستردند و مجبور شدند به لاک دفاعی بروند.

امروز به یادبود شهیدان این منطقه، یادمان زیبایی ساخته‌اند تا تو شاید بتوانی در فضای همان روزها قدم بزنی. شیارهای کوچه‌مانندی که آهسته تو را از خود عبور می‌دهند تا آرام آرام دلت نرم شود و آشتی کنی با هر آنچه از یاد برده‌ای، آشتی کنی با آنانی که آرام آرام از کنار همة زیبایی‌های دنیای فانی گذشتند تا به زیبای مطلق برسند داخل همین کوچه‌های خاکی خاکی.




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » fake ( دوشنبه 87/12/5 :: ساعت 12:53 صبح )
»» این دژ هرگز گشوده نخواهد شد

 

«دزفول را فراموش نکنید»! این جمله‌ای بود که در پایگاه­های هوایی عراق، برای خلبان­ها درشت نوشته بودند.

دزفول دروازه خوزستان بود و خوزستان دروازه ایران. این را هم دزفولی­ها خوب می­دانستند و هم بعثی‌ها. از همان روزهای اول، مردم دزفول فهمیده بودند که باید بمانند، مقاومت کنند، مجروح شوند و شهید بدهند، تا شهرهای دیگر بمانند. آنها یاد گرفته بودند که چطور با یک موشک که از ناکجا آباد بر سرشان فرود می­آید، کنار بیایند. مثل آن مادر پیری که دو تا از پسرهایش شهید شده بودند، آمده بود کوچه را آب و جارو می­کرد. می­گفت که دلم می‌خواهد وقتی بسیجی­ها آمدند اینجا، ببینند که ما هنوز هستیم و پشتشان را خالی نکرده­ایم. یا مثلاً آن روز که انتخابات ریاست جمهوری بود. شب قبلش پنج تا خمپاره زدند به شهر، فردا مردم شهدایشان را بردند سردخانه، بعد رفتند به کاندیدایشان رأی دادند، بعد شهدایشان را بردند به سمت گلزار شهدا تا بگویند نبض حیات، نبض اسلام و انقلاب هنوز در دزفول می‌زند.

اولویت­ها برای مردم معلوم بود. راه­پیمایی روز قدسشان را زیر موشک­باران انجام می­دادند. در سختی­ها هم اصلاً اهل کوتاه آمدن نبودند. برای مقابله با عراقی­ها، اسلحه کم داشتند. مردانه یک نارنجک می­انداختند وسط ورق بازی چند تا عراقی و با خشاب پر برمی­گشتند بین بقیه. شعار و تکبیر هم که چاشنی غم و شادی­شان شده بود. مؤمن بودند، وگرنه در آن کشاکش بلا، هر کس بود از شهر می­رفت و دنبال یک سرپناه امن. می‌گشت تا موشکی زندگی او را بر هم نزند. آن روز عراقی­ها فکر می­کردند به راحتی می­توانند از این دروازه بیایند و ایران را مال خودشان بکنند. نمی­دانستند که در آینده نزدیک، دزفول نمادی از مقاومت مردم ایران می­شود. و افتخاری برای هر کس که از ولایت دم می‌زند طوری که آن جوان دزفولی به خنده بگوید: «خمپاره که زدند ناشکری کردیم، شد گلوله توپ. قدر توپ را ندانستیم، شد موشک سه متری، از سه متری هم به شش­متر و از آن هم به نه متری و دوازده متری. برویم خدا را شکر کنیم تا پانزده و بیست متری نرسیده!» و راست می­گفت؛ دزفول انواع بمباران­ها را تجربه کرده بود. و گاهی مردم به شوخی می‌گفتند این بعثی‌ها عجب خری هستند موشک‌های دوازده متری را می‌زنند کوچة سه‌متری.

?                                                                             

موشک به خانه­های انتهای یک کوچه اصابت کرده بود. کوچه باریک بود و بولدوزر نمی­توانست برود زیر آوار مانده­ها را نجات بدهد. پیرمردی فریاد زد: «خب خانه­های ما را خراب کنید تا کوچه باز بشود.»

?

دزفول برای خودش شده بود خط مقدم جبهه. اصلاً جبهه شهری، خطرناک­تر بود. نه دشمن را می­دیدی و نه می‌توانستی او را نشانه بگیری. فقط می­توانستی شهرت را ول کنی و بروی یا بمانی و صبر کنی! و مردم دزفول ماندند و حماسه آفریدند. در شهر ماندند و حکایت این ماندن و استوار ماندن، در این چند خط نگنجید. در هیچ کتابی هم نمی­گنجد، فقط وقتی به دروازة شهر رسیدی به چشم دیگری به این مردم بنگر و وقتی از آن خارج شدی یقین بدان اگر روزی از روزها عده‌ای خواستند دروازة ایران را بگشایند به برکت اهل‌بیت علیهم‌السلام از این دژ نخواهند گذشت.

 




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » fake ( دوشنبه 87/12/5 :: ساعت 12:52 صبح )
»» نمره 21 برای چمران

تو آن­قدر با معرفتی که چمران را می­شناسی، بهتر از من! من خیلی تلاش کنم، بتوانم یک زندگی­نامه ساده برایت بنویسم. زندگی­نامه­ای از چمران: مرد صالحی که یک روز با خلوص قدم زد در این سرزمین.

?

انگار به جای قلب، آتش در سینه داشت. چه سال 1311 که دنیا برای اولین بار او را دید، چه سال 1336 که در رشته الکترومکانیک دانشگاه تهران فارغ­التحصیل شد و چه سال بعدش که بورس تحصیلی گرفت و شد جزء اعزامی­های آمریکا. مصطفی مُخ بود. استاد آمریکایی مصطفی حیرت کرده بود از این بشر. نمره 21 داده بود به او. مصطفی با ممتازترین درجه، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را گرفت و از آمریکا بیرون آمد. دیدی؟! آمریکا نماند!

?

می­دانم به چه فکر می­کنی. لابد به اینکه اگر مصطفی حالا بود و شهید نشده بود، ایران شده بود ابرقدرت انرژی هسته­ای و ما، حتماً ده سال جلوتر از حالا بودیم. استادان آمریکایی مصطفی، این روزها که بحث تحقیقات هسته­ای شده، لابد هر روز یاد مصطفی می­افتند که هزار و یک ایده جدید داشت. مصطفی اگر حالا بود، نامش بر سر و زبان همه قدرتمندان دنیا بود. گر چه دلم مخالف است. دلم می‌گوید مصطفی اگر بود، باز هم گمنام می­ماند!

?

از اولین اعضای انجمن دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات ملی شدن صنعت نفت هم شرکت داشت. در آمریکا هم کوتاه نمی‌آمد. هم درس می­خواند و هم کار سیاسی می­کرد. انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را هم خودش پایه­ریزی کرد. رژیم پهلوی از موقعیت ویژه مصطفی که خبردار شد، بورس تحصیلی­اش را قطع کرد، ولی مصطفی باز هم ادامه داد. رفت مصر، دو سال، سخت­ترین دوره­های چریکی و جنگ­های پارتیزانی را آموخت و باز طبق معمول، بهترین شاگرد دوره معرفی شد. بهترین بودن برای مصطفی، دیگر عادی شده بود.

?

آدم­هایی که به جای قلب، آتش در سینه دارند، اهل یک جا ماندن نیستند. مثل نسیم، در هر کوی و برزن می­پیچند، به آنجا، جان می‌دهند و می­گذرند. مصطفی هم که نسیم بود، حتی سبک­تر از نسیم... رفت لبنان، شد یار امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان. سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی پایه­گذاری کرد. همان­جا در قلب سوخته بیروت، مبارزه با صهیونیسم را آغاز کرد. حماسه­های او تا آن سوی مرزهای فلسطین هم رفت. جمعاً، مصطفی 21 سال از وطن دور بود.

?

اولین دور انتخابات مجلس، دکتر مصطفی چمران نماینده مردم تهران می­گفت: «خدایا مردم آن­قدر به من محبت کرده­اند و آن­چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده­اند، که به راستی خجلم. خدایا تو به من فرصت بده تا بتوانم از عهده آن برآیم.»

امام او را رها نمی­کرد. او را در شورای عالی دفاع منصوب کرد. نقطه ضعف (بخوانید نقطه قوت) مصطفی هم که «ولایت­پذیری» او بود. می­گفت چشم و می­پذیرفت.

?

موقعیت پاوه خطرناک شده بود. همه شهر در دست دشمن بود. اکثریت پاسداران قتل عام شده بودند. کمتر کسی جرئت می­کرد راهی کردستان شود ولی چمران رفت. امام، خود شخصاً مصطفی را فرستاد. مصطفی در عرض پانزده روز همه راه­ها و مواضع راهبردی کردستان را به تصرف نیروهای انقلاب درآورد. به‌ش می‌گفتند: «مالک­اشتر امام». شده بود وزیر دفاع، آن­ هم در آن موقعیت حساس جنگ. حساب کن ایران دست خالی بود، اسلحه و مهمات کم داشت، شهید هم زیاد داده بود، ولی پیروزی پشت پیروزی به دست می­آورد. ایران امکانات نظامی نداشت، مصطفی را که داشت!

?

ستاد جنگ­های نامنظم تشکیل شد. یک واحد هم برای فعالیت­های مهندسی داشت. ساختمان، جاده، نصب پمپ­های آب کنار کارون، انشعاب از رودخانه به سمت تانکرهای دشمن که باعث عقب نشینی آنها شد، ساخت ابزار نظامی، ساخت پل معلق روی کرخه... . دشمن به جای شناسایی مناطق، باید مصطفی را شناسایی می­کرد.

?

فتح سوسنگرد، از آن کارهای شاق بود که با تلاش چمران و همین رهبر عزیز خودمان، آیت­الله خامنه­ای، انجام شد. محرم بود. انگار خون حسین(ع) از کربلا در رگ­های مصطفی و رزمنده­های سوسنگرد جاری شده بود. خون هم که میل خاک دارد. می­گردد و با هر روزنه­ای، فواره می­کند. چمران از پای چپ زخمی شد. همان شب اول، در بیمارستان، جلسه مشورتی فرماندهان نظامی بود. تیمسار فلاحی، کلاهدوز، سرهنگ محمد سلیمی و شهید محلاتی دور تخت جمع شده بودند و پیشنهاد حمله به ارتفاعات الله اکبر همان­جا مطرح شد. شب دومی وجود نداشت. گفتم که مصطفی اهل ماندن نبود. از بیمارستان زد بیرون.

?

بعد از تپه­های الله­اکبر نوبت بُستان بود که عملی نشد. طرح تسخیر دهلاویه را ریختند. چمران بود و بروبچه­های ستاد جنگ­های نامنظم. ایرج رستمی فرمانده بود.

?

31 خرداد شصت بود. هنوز آتش سینه مصطفی داغِ داغ بود. حکایت مصطفی شده بود حکایت همان شمع که می­سوزد و آب می­شود و نور می‌دهد. شمعی روشن در دل تاریکی. حالا این شمع می­تواند با یک نسیم خاموش شود یا با یک خمپاره. ترکش خمپاره وظیفه داشت مصطفی را مسافر آسمان کند. وظیفه داشت دل بی­تاب مصطفی را تحویل بگیرد... .

?

مصطفی می­گفت: «در دنیا آدم­هایی هستند که به ظاهر زنده­اند. نفس می‌کشند، راه می­روند، حرف می­زنند، زندگی می­کنند، اما در حقیقت اسیر دنیا، برده زندگی و ذلیل حوادث هستند. اینان برای آن‌که نمیرند، آن­قدر خود را کوچک می­کنند که گویا مرده­اند. اما انسان­های آزاده، ممکن است کوتاه زندگی کنند، ولی تا آنجا که زنده هستند، به راستی زندگی می­کنند و با اختیار خود نفس می­کشند. محکوم اراده دیگری نیستند. دیگران تسلیم او هستند

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » fake ( دوشنبه 87/12/5 :: ساعت 12:50 صبح )
»» شهادت غواص مظلومانه ترین شهادت هاست

موج‌هایی از آب و آتش (اروند)

اروند را رودی وحشی خوانده‏اند. با جزر و مدی هولناک. با دو مسیر متفاوت. عمقی وحشتناک، اما حالا خروشی همیشگی... بهتر است بگویم اروند رودی وحشی بود، اما اینک بر خلاف ظاهر ناآرام و متلاطمش، درونی رام و مغموم دارد و بی­تاب است، اروند! آرام باش، آرام! ما نیز داغداریم.

?

اروند آبی‏رنگ در میان دو امتداد سبز جای گرفته. این دو خط سبز نخلستان‏های اطراف اروند هستند. یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق (بصره). چه بسیار وصیت­نامه­ها زیر همین درختان نوشته شده است. چه بسیار رازها که با صاحبانشان پای همین نخلها دفن شده است. چه بسیار ناله­ها، مناجات‌ها و... .

?

ماه‏ها طول کشید تا مقدمات عملیات والفجر 8 فراهم گردد. مشکلات بسیاری در این راه بود. از جمله شناسایی منطقه، جریان نامنظم آب و سرعت آن گل و لای ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعی که دشمن ایجاد کرده بود و... . نیروهای شناسایی در حال تمرین و نیز شناسایی موانع منطقه بودند. نیروهای مهندسی در این مدت کارها را آرام آرام به پیش می‏بردند تا دشمن متوجه قضیه نشود. غواصان در منطقه‏های جداگانه، سخت مشغول تمرین بودند و همه این کارها چندین ماه به طول انجامید، تا این‌که شب عملیات فرا رسید.

?

شب بیستم بهمن 1364 یکی از شب‌های تاریخی دفاع مقدس و حتی جنگ‌های کلاسیک دنیا است. هنگام وداع فرا رسیده است. بچه­ها همدیگر را در آغوش می‏کشند و پیشانی‏بند یازهرا(س) را بر سر هم می‏بندند. تا ساعتی دیگر عده‏ای از اینان با خدایشان ملاقات دارند! با غروب آفتاب به آب می‏زنند تا خود را به آن سوی رودخانه برسانند. هیچ کسی از دشمن، نباید خبردار شود. کسی تا ساعت 22 حق تیراندازی ندارد. ساعت 22 و 10 دقیقه است، فرمان حمله می‏رسد: «بسم‏الله‏الرحمن الرحیم. و لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم. و قاتلوهم حتی لا تکون الفتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا...» و ناگهان اروند پرخروش در برابر ایمان و اراده یا زهراگویان بچه‌ها تسلیم می‌شود.

?

9 صبح روز 21 بهمن. محور عملیات تا شهر فاو به دست رزمندگان اسلام درآمده است. دشمن همچنان بهت‏زده است! چنان حیرت زده که حتی از انجام هر پاتکی فلج شده است. هیچ کس فکرش را هم نمی‏کرد! شب دوم عملیات، منطقه در انتظار جهادگران مهندسی بود. یکی تفنگ به دست می­گیرد و یکی فرمان بولدوزر. جهاد، جهاد فی سبیل ‏الله است و چنین جهادی پست و مقام و درجه‌ای نمی‌شناسد.

?

پاتک عراقی‏ها ساعت 3 بامداد روز 22 بهمن آغاز شد. آتشی که بین طرفین رد و بدل می‏شد، شب به روز تبدیل کرد. جنگ به حالت تن به تن درآمد. کماندوهای عراقی هر گاه هوس حمله به خاکریزها را می‏کردند، با جواب صف‏شکن بسیجیان مواجه می‏شدند! درگیری ادامه داشت. تا صبح روز 22 بهمن، لشکر گارد عراقی با تانک­ها و خودروهای نظامی خود در محور جاده البحار سعی می‏کرد خود را به خاکریزهای رزمندگان اسلام برساند. در این هنگام بالگردهای هوانیروز، چون عقاب‌های تیزبال سررسیدند و سپاه دشمن، از هم فروپاشید و به عقب نشست.

?

جنگ و گریزها 75 روز ادامه یافت است. تا آنکه نیروهای ایرانی جای خویش را تثبیت کردند. این یک آبروریزی بزرگ نه تنها، برای عراق بلکه برای همة دنیایی بود که با تمام توان خود از نیروهای بعثی به دفاع پرداخته بودند.

?

غلامرضا طرق، از بچه‌های با صفای ارتش و فرمانده گردان شهادت لشکر 92 زرهی اهواز. وقتی که داشت به خط دشمن می‌زد، گفت: «من شهید می‌شوم، مفقود می‌شوم، دنبالم نگردید، پیدایم نخواهید کرد.» دیگر جنازه‌اش پیدا نشد. چرا که با اروند رفیق شده بود.

?

نام اروند با نام غواص عجین گشته است. شهادت غواص مظلومانه‌ترین شهادت‏هاست. و شاید رمز اینکه اجر شهید دریا بالاتر از شهید خشکی است در همین است. که مجاهد این عرصه نه راه پیش دارد و نه راه پس و نه حتی راه دفاع کردن از خویش.

در روایات آمده است: هر کسی که در آب شهید شود، اجر دو شهید را دارد. یک بار برای یکی از دوستان غواصم این روایت را تعریف کردم. گفت: راست می‌گویی، جنگ در آب، آن هم شب، در آب اروند خروشان، زیر آتش سنگینی که از بالای سرت می‌ریزد. شب عملیات

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » fake ( دوشنبه 87/12/5 :: ساعت 12:48 صبح )
»» فقط دریا می داند که تو کجایی خلیج فارس!!!!!!!!!!!!!!

فقط دریا می‌داند که تو کجایی! (خلیج فارس)

آن روزها تنها راه رسیدن به آبادان، دریا بود، اما در دریا جنگیدن تنها چیزی بود که فکرش را هم نمی‌کردیم. ماه‌ها از محاصره آبادان می‌گذشت و عراقی‌ها از 360 درجه محیط آن، 330 درجه‌اش را در اختیار داشتند. آنچه برای ما مانده بود، حد فاصل میان رود بهمن‌شیر بود و اروند رود. از شمال هم به کارون و خرمشهری می‌رسیدی که مدتها از سقوط آن می‌گذشت. باید از ماهشهر سوار لنج می‌شدی و به سمت غرب می‌آمدی و اگر هواپیماهای عراقی امان می‌دادند، می‌رسیدی به خسروآباد. از آنجا هم روی جاده زیر آتش، خودت را می‌رساندی به شهر آبادان.

?

عراق ساحل چندانی با دریا نداشت؛ برای همین هم در صدد الحاق خوزستان به خود بود تا بتواند بر شمال خلیج فارس تسلط بیشتری داشته باشد و مجبور نباشد برای دسترسی به آبهای آزاد متکی به اروند باشد بندرهای عراق درون این رودخانه: فاو و بصره. البته بندر ام‌القصر در کنار دریا بود، اما ارزش چندانی در جغرافیای خلیج فارس نداشت و شاید به همین علت بود که نیروی دریایی عراق، نسبت به نیروی هوایی و زمینی آن خیلی کوچک بود و در نبرد به حساب نمی‌آمد.

?

روزهای اول جنگ بود که بچه‌های ارتش، عملیات مروارید را علیه نیروی دریایی عراق آغاز کردند و با حماسة خود تقریباً دیگر چیزی از آن باقی نگذاشتند. والفجر هشت هم، اروند را بر روی آنها بسته بود دیگر آنچه از آنها در بصره باقی مانده بود، در همانجا محبوس شد.

?

عراقی‌ها با نیروی هوایی‌شان خلاء نیروی دریایی را جبران می‌کردند. پایگاه موشکی فاو از دهانه خلیج فارس، نفت‌کشهای ما را می‌زد و دستگاه‌های جاسوسی‌شان روی اسکله‌های البکر و الامیه، رد کشتی‌های ما را می‌گرفت. آمریکایی‌ها هم که پا به منطقه گذاشتند، دیگر داستان از قرار دیگری شد: به جای برخورد با قایق‌های موشک‌انداز و ناوچه‌های «اوزا»ی عراقی، طرف بچه‌ها دیگر با ناوشکن‌ها و ناوهای هواپیمابر شیطان بزرگ بود.

?

بار اول در خیبر تن‌مان به آب خورد. البته قبل از آن هم در فتح‌المبین و بیت‌المقدس رودخانه و آب سر راهمان بود، اما عراقی‌ها آن‌ قدر با رودخانه فاصله داشتند که بتوانیم با پل از روی رود کرخه یا کارون عبور کنیم و نیاز به غواصی نداشته باشیم. در هور مسئله فرق می‌کرد. وقتی به اروند رسیدیم دریافتیم که عراقی‌ها برای غواص‌هامان هم رادار کاشته‌اند تا مبادا کسی از رود به سوی مواضع مستحکمشان یورش برد.

?

فاو را که گرفتیم، شاید اولین بار بود که خلیج فارس طعم شهدای ما را می‌چشید. از آن سه‌هزار غواص، هر که به آن سو نرسید، میهمان دریا بود. دریایی که به لطف آن تن‌های پاک نامش هنوز خلیج فارس است. حتی جنازه برخی از بچه‌ها را در ساحل کویت پیدا کردیم. فاو را که گرفتیم دیگر ارتباط عراق از دریا قطع بود و دیگر آن پایگاه موشکی آزاردهنده زیر گام‌های ما قرار داشت، و ما بودیم و حاکمیت مطلق بر خلیج فارس.

?

نمی‌دانم از زرنگ‌بازی بچه‌های اصفهان بود، یا از سابقه‌شان با آب و زاینده‌رود که «کربلای سه» را به آنها سپردند. و باز طبق معمول تکیه‌‌کلام «نمی‌شود» و «دیوانه‌گی است»، نثار آنها بود. اول جنگ آن دو اسکله نفتی را زده بودیم و آن موقع فقط استفاده نظامی داشت، اما گرفتن آنها با بال‌گرد هم ممکن نبود چه رسد به سه گردان بسیجی غواص.

?

باید 32 کیلومتر در دل دریا به پیش می‌رفتی تا تازه به پای اسکله البکر و الامیه می‌رسیدی. سی کیلومتر در دریای شور و مواج و گاه طوفانی، که نه روشنایی در آن به چشم می‌خورد و نه ساحلی به چشم می‌آمد. شب عملیات بیت‌المقدس (چهار سال قبلش) همه مانده بودند که آیا بچه‌ها خواهند توانست بیست کیلومتر راه را در بیابانهای غرب کارون، تا پشت جاده خرمشهر ـ اهواز و دژ عراقی‌ها بروند، و حالا سؤالمان این بود که آیا بچه‌ها خواهند توانست زیر رادارهای دشمن سی کیلومتر در دل دریا طی کنند و به اسکله‌ها برسند یا نه؟

?

نصف راه را می‌شد با قایق رفت، اما شانزده کیلومتر بعد را باید شنا می‌کردی؛ بی‌ آن‌که کم بیاوری و آن هم بی‌سروصدا. شب اول رفتیم. هنوز نرسیده سازمانمان از هم پاشید. دریا اجازه نمی‌داد. ساعت سه صبح بازگشتیم

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » fake ( دوشنبه 87/12/5 :: ساعت 12:47 صبح )
»» حالا اول راهی هستم که د نبالش بودم

 

وقتی پس از پایان تحصیلاتش در رشته راه و ساختمان، پدرش به او گفت برو خارج، ادامه تحصیل بده...، او گفته بود: ما جوان‌ها با اسلام خو گرفته‌ایم و نمی­‌توانیم در کشور بیگانه زندگی کنیم. از این‌رو بعد از اتمام درسش رفت سربازی. اسمش «سید محمد تقی رضوی» بود. شش ماه از خدمتش نگذشته بود که به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد. رفقایش را هم تشویق کرده بود به فرار.

?

مادر سید محمد می­گوید: یک روز دیدم محمدتقی سراسیمه وارد خانه شد. نفس نفس می­زد. گفت: «مادر! فرار کردم.» بعد بلافاصله لباسهایش را عوض کرد که برود بیرون. گفتم نرو، تیر بارانت می‌کنند. با خوشرویی به من گفت: «مادر جان! من فرار کردم تا فعالیت کنم، اعلامیه­های امام را پخش کنم. فرار کردم تا به جای اینکه مقابل مردم باشم، کنارشان باشم. فرار نکردم که بمانم خانه» ... آرام شدم.

?

حالا فکر نکن سید محمدتقی از اول اینطور بوده. نه! اصلا دوران خدمت سربازی از آدم­های غیر مذهبی به شمار می­آمد. اینطور نیست که هر شهیدی از اول کارش درست درست باشد. گاهی تظاهرات خیابانی را که می­دید، عصبانی می­شد و فحش می­داد. می­گفت این چه وضعیتی است که مردم درست کرده­اند. هر چه بچه­ها می­گفتند: اینها بر ضد طاغوت قیام کرده­اند، قانع نمی­شد. یکی از دوستانش بعد از فرار محمدتقی او را می­بیند. می­گوید: اینجا چه‌کار می­کنی؟!  محمدتقی هم با خنده می­گوید: «چیه؟! به ما نمی­آید آدم شویم؟»

?

گوش به فرمان امام بود. چه آن روز که از پادگان فرار کرد و چه آن روز که از رادیو شنید امام می­گوید: چنان سیلی به صدام بزنید که نتواند از جایش بلند شود. این را که شنید دست به کار شد. اسلحه­ها را تقسیم کرد. خودش هم برای کشیک می­ایستاد و به آنهایی که آموزش نظامی ندیده بودند، آموزش می­داد.

?

از کار اداری­اش استعفا داده بود. می­گفت: دیگر نمی­توانم پشت میز بنشینم و فقط امضا کنم. می­خواهم مثل یک بسیجی عاشق، تفنگ به دست بگیرم. دفتر کارش برای همیشه بسته شد.

?

محمدتقی توی شهر نماند. آمد جبهه. شد مسئول ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد. مسئولیت دیگرش هم قائم مقامی قرارگاه مهندسی ـ رزمی خاتم‌الانبیا(ص) بود. خودش را وقف جبهه کرده بود دربست. یک نفر که صدا می­زد «سید»، همه می‌دانستند منظورش سید محمدتقی است.

?

با شهید چمران، دور تا دور اهواز را کانال کشیدند. این اولین تجربه مهندسی جنگ او بود. از دیگر کارها، احداث جاده نظامی اندیمشک به حمیدیه بود که مستقیم در تیررس عراقیها بود. وقتی امام گفته بود حصر آبادان باید شکسته شود، محمدتقی خودش پشت لودر نشست. پشت رودخانه کارون خاکریزهای بلندی درست کردند که دید دشمن به منطقه کور شود. محمدتقی، غیرممکن­ها را ممکن می­کرد. با امکانات کم، پا به پای خط شکنان، اطراف تنگه استراتژیک چزابه کار کرد و خاکریز دو جداره ساخت. روی رمل­ها، جاده ساختن کار هر کسی نبود. فقط از دست امثال سید برمی­آمد.

?

یکی از نیروها با سفارش و پارتی وارد جهاد سازندگی شده بود. محمدتقی وقتی فهمید، ناراحت شد. طرف را اصلا تحویل نمی‌گرفت. می­گفت: «امام گفته: اگر کسی گفت من از طرف امام آمده­ام، باز هم قبول نکنید.»

?

شب دامادی­اش بود. شنید یکی توی خوابگاه جهاد، عکس شهید بهشتی را پاره کرده است. دوره کارشکنی­های بنی صدر بود. نمی­شد ساکت ماند. همانجا بلند شد و کیلومترها با ماشین رفت تا حکم اخراج را به دست خود شخص بدهد. گفت همکاری شما همین جا با جهاد تمام است. خیالش که از بابت این موضوع راحت شد، برگشت سر سفره­ عقد.

?

یک پسر داشت به اسم حمزه. خیلی هم دوستش داشت. می­گفت: «من لب­های حمزه را جوری می­بوسم که پیغمبر لب­های حسین را می­بوسید.» این را همان روزهای آخر وداعش با دنیا گفته بود.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » fake ( دوشنبه 87/12/5 :: ساعت 12:45 صبح )
»» شفای پسر بچه فلج

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » fake ( شنبه 87/12/3 :: ساعت 9:29 عصر )
»» ال یاسین

کرامات امام زمان (عج)

مقدمه
دیدار امام زمان(ع) پیش از آن که به عاملى، زمانى یا مکانى بستگى داشته باشد، به عوامل روحى و معنوى وابسته است. باید حجاب از چهره جان و دیده دل برداشته شود، تا قابلیّت دیدار حاصل آید. آنکس که دل به مهر جمال دل آرایش باخته، و هواى وصال او را در جان مى پرورد بیش از هر چیز باید به ترک گناه بیندیشد، و به انجام واجبات و مستحبّات اهتمام ورزد. چون خود آن حضرت فرمودند:
 «فَما یَحْبِسُنا عَنْهُمْ إِلاّ ما یَتَّصِلُ بِنا مِمّا نُکْرِهُهُ وَلانُؤْثِرُهُ مِنْهُمْ».( [1] )
 اگر نامه هاى عمل شیعیان که هر هفته به ساحت مقدّس عرضه مى شود، سنگین از بار گناهانى نبود که ناخوشایند آن بزرگوار، و خلاف توقّع و انتظار ایشان از یاوران شان است، این دورى و جدایى به درازا نمى کشید.

گفتم که روى خوبت، از من چرا نهان است؟***گفتا تو خود حجابى، ورنه رخم عیان است

با نگاهى گذرا به شرح حال کسانى که در طىّ دوران غیبت کبراى مولا امام زمان(ع)، سعادت شرفیابى به حضور مقدّسش را داشته، یا از کرامات و معجزات و عنایات خاصّه آن حضرت بهره مند گشته اند، مى توان دریافت که بیشترین و مهمترین عامل در حصول این توفیق الهى براى آنان، همان توجه قلبى و مواظبت هاى عملى و رعات تقوى و استمرار برگونه اى خاص، از عبادت خداوند و اطاعت اولیائش بوده است. با این همه نقش زمان هایى خاص، چون شب هاى جمعه، نیمه شعبان، نیمه رجب، و مکان هایى خاص، چون مکه مکرمه، مسجد سهله و مسجد جمکران، براى حصول دیدار قائم آل محمد(ع) و بهره مندى از عنایات و الطاف آن حضرت، نباید نادیده گرفته شود.
به یقین، شیفتگانى که در راه محبت مولاى خویش، دست از هواى نفس شسته، و جان خویش را از کژى ها پیراسته، و دل را به معنویت ها آراسته اند، و یا حداقل به حالت اضطرار رسیده اند، اگر از برکات زمانى مناسب چون شب جمعه، و مکانى مناسب چون مسجد جمکران، بهره گیرند، آسان تر به وصال مى رسند. و بى پرده تر از فیوضات آن امام رحمت تأثیر مى پذیرند.
وقتى بناست مسجد جمکران، خانه حجة بن الحسن(ع) و مهمانخانه او باشد، طبیعى است که شرافت حضور آن حضرت را بیش تر دریابد. و بدیهى است که زائر این مسجد، خصوصاً آن گاه که با معرفت و حضور قلب و با شوق دیدار و توسّل خالصانه آمده باشد، سعادت بهرهورى از عنایات خاصّه آن حضرت را بیش تر داشته باشد.
این تاریخ مسجد جمکران است ـ مسجد مخصوص امام زمان(ع)که هزار و اندى سال پیش، به دستور حضرتش ساخته شد ـ آکنده از هزاران خاطره شیرین، از معجزات و کرامت ها و الطاف خاصّه آن بزرگوار رئوف، نسبت به شیعیانى که از دور و نزدیک، با کوله بارى از امید براى شفا طلبیدن یا حاجت خواستن یا رخصت دیدار یافتن، به آستان مقدسش، مشرّف مى شده اند.
آنچه پیش رو دارید تنها نمونه اى از این هزاران خاطره است، هزاران خاطره اى که اکثر آنها چه بسا در هیچ دفترى ثبت نشده، و بر هیچ زبانى تکرار نشده باشد. با این همه همین چند نمونه کوتاه ـ برگزیده شده از دفتر ثبت کرامات مسجد مقدّس جمکران ـ از آن رو که نشانه اى از استمرار این عنایت ها در گذشته و حال و آینده، به شمار مى رود، مایه امیدوارى بسیار است براى آنها که به جستجوى نشانى و به طلب عنایتى، روى به این مسجد مى آورند.






[1] ـ احتجاج، ج 2، ص 499; بحارالانوار، ج 53، ص 177 و 178. ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » fake ( شنبه 87/12/3 :: ساعت 9:26 عصر )


»» ننوشتن ممنوع

 

هر کس که پیمان ولا دارد بیاید

                                هر کس هوای کربلا دارد بیاید

اخرین ایستگاه قطار همین جا بود دوکوهه.

بچه ها از همین جابه مناطق مختلف اعزام می شدند .

دو کوهه نام اشنای همه ی رزمندهاست.بعضی از تابلوهای گردان را هنوز بر نداشته اند. حمزه,کمیل,میثم,سلمان,مالک, عمار,ابوذر,...

دوکوهه رفتی حتما سری به حسینیه حاج همت بزن .

می بینی که دوکوهه رو غم گرفته,ولی بهش بگو دوکوهه مغموم مبا ش که یاران اخرالزمانی ات  از راه می رسند ...

راستی داشت یادم میرفت !یکی از بسیجی ها روی یکی از دیوار ها نوشته:<ای کسانی که بعدا در این ساختمان

می ایید:تو را به خدا با وضو وارد شوید>

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » fake ( سه شنبه 87/11/8 :: ساعت 3:28 عصر )
   1   2   3      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

یا علی گفتیم و عشق اغاز شد
ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد
اگه انگشتر مرد طلا باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کدومش خشگل تره
دل دونی
عشق با ادم
دست هایی که کمک می کنند مقدس تر از لب هایی هستند که دع
خونه تکونی
گوشت را به نجوای غروب اینجا بسپار (شلمچه)
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 26
>> بازدید دیروز: 4
>> مجموع بازدیدها: 58164
» درباره من

DOKOHE
fake
سلام بر دوستان/دوکوهه زائر کربلای رضاست/تازه اومده/با یه دنیا درس و یه دفتر خط دار که شبا توش مشق عشق مینویسه///

» آرشیو مطالب
شهدای حرم
پاییز 1387

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
یادداشتها و برداشتها

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» طراح قالب